پرنسس رزالینپرنسس رزالین، تا این لحظه: 7 سال و 7 ماه و 8 روز سن داره

شاهدختِ من

پنجاه و سومین ماهگرد پرنسس رزالین👑🌹

این پست رو زودتر نوشتم. ماهگردتم زودتر برگزار شد عسل نمکی خانوم جونم💖 چون امکان داره فردا شب به بعد نت نداشته باشم.  از بیست و چهارم بهمن ماه شروع میکنم که تولد بابایی بود. بابایی خواب بود و منو شما شروع کردیم به چیدن میز خوشمزه واسه بابایی. روی پنجه ی پا راه میرفتیم و سرعت عملمون انصافاً ستودنی بود. شما دستمال به دست مشغول گردگیری بودی جان دلم و توی پخت کیک و درست کردن ژله هم کمک کردی قربونت برم عسل نمکی خانوم😚. چقدر هیجان داشتی عشق من و اون حال و هوای تو یه دنیا برای من می ارزید. بابایی ۳۹ ساله شد. الهی تنش سالم و سایه ش بالا سرمون باشه. چهاردهم فوریه روز ولنتاین بابایی این دو تا گلدو...
28 بهمن 1399

نوول

عنوان: دونده نویسنده: اسماء (هلیا) دگلی اتاق کوچک دور تا دور از بالا و پایین بین کمدهای فلزی احاطه شده. یک ساعت قدیمی خواب رفته و یک عکس رنگ و رو رفته ی آیت الله خمینی جفت هم به دیوار نسب است. هوای اتاقک، گرم و مرطوب و مخلوط با بوی توالتی که با دربی آلمینیومی و چفت نَشَوَنده از اتاقک جدا میشود، برای هر رهگذری مشمئز کننده است. روی نیمکت چوبی جرم گرفته دختری ۱۶،۱۷ ساله پوشیده در لباس ورزشی لمیده. مچاله و بی رمق. قطرات عرق و اشک با لرزشهای ریز و پیوسته ی شانه اش توامان فرو میریزند. حلقه های موهای بلوند تیره به صورتش چسبیده، ابروهای روشن و مژه های بلندش هم از هجوم قطرات شور در امان نمانده و هجم روشن و خیسش همچون رز ...
21 بهمن 1399

👸Lucky cute

"هیسسسسسس ساکت باشید بچم خوابه" شبها خونه ی ما پر میشه از عروسکهایی که هر کدوم یه چیزی زیر سرشونه و یه لحاف مانند هم روشون و ما هم باید سکوت اختیار کنیم که مبادا بدخواب بشن! بعدم نفس عمیقی میکشی و چهارپایه رو میذاری زیر پات و مشغول شستن ظرفهات میشی! جان جان مادر😍💖. "وای باز بچم مریض شده باید ببرمش دکتر" کلاهت رو میذاری سرت کیفتو میندازی رو شونت کفش پاشنه بلند منم میپوشی و میری مطب. بعدم روپوش سفیدت رو میپوشی و در نقش خانوم دکتر قرص و شربت تجویز میکنی💋💝. "پلیس فدرال شما بازداشتید"! بابایی رو دستگیر میکنی و میبری. گاهی هم منو میندازی زندان. زندان من از نظر شما آشپزخونه ست! اونجا من حبس میشم و باید کیک بپزم ی...
15 بهمن 1399

به یاد زنده یاد خواب شبانه!

دیشب شهر غرق در مه بود. سرد و مسحور کننده. چراغها با سوسوی محو دورتر به نظر میرسیدند. انگار از زمین کنده شده بودیم و سوار ابرها بودیم. گونه هامون رو چسبونده بودیم به خنکای شیشه ی پنجره. ریز ریز میخندیدی و هیجان زده بودی قربونت برم من. منم بابایی رو صدا میزدم که بیاد این منظره ی بکر رو ببینه. نازگل مادر، الان که مینویسم شما و بابایی خوابید. یعنی باید بابایی بخوابه و مطمئن بشی که خوابه تا رضا بدی به خوابیدن! منم بیخوابی زده به سرم و نتیجه ش شد یک کیک آجیلی، سوپ عدس، کتلت سیب زمینی، پنکیک ترخون و چند مگ موسیقی و خوندن یک شات دیگه از کتابی که آخرین جیره ی زمستونیمه. فضا اونقدر ساکته که صدایی جز تیک تاک ساعت و سوت نفس هاتون و غار غار پکیج ن...
10 بهمن 1399

پنجاه و دومین ماهگرد پرنسس رزالین🌹👑

گامهای ماه را شمردیم و سی روز دیگر سپری شد دختر نازنینم. هر خانه از تقویم را که خط میزنم و مقابل چشمانم میشکفی ، لبریزترمیشوم از اضطراب مادرانه. دلبر جانم، دختر بی همتا، همدم مادر، عزیز جان پدر پنجاه و دومین ماهگردت مبارک. این ماه از من کیک ابر و بادی و براونیز گردو هدیه گرفتی و از بابایی پازل و به سفارش اکیدت رژ لب! قربونت برم که جونم. ثبت چند خاطِرَک(خاطره ی کوچک، یادنِگارَک) مکالمه ی منو دلبر خانومی جان موقع تست غذای جدید: _ خانومی نظرت راجبه سوپ جدید چیه؟ _ بذار طعمش رو حس کنم. _خوبه چه حسی داری حالا! _ بد نیست. نمیخوری و میری پای کارتونت!😄 گاهی سرک میکشم و موقع بازی کردن...
1 بهمن 1399
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به شاهدختِ من می باشد